درمان دو بیماری روحی
فرم در حال بارگذاری ...
فرم در حال بارگذاری ...
#دختر_است_دیگر …
.
.
دلم برای دختران سرزمینم میسوزد
نه بخاطر اینکه به ورزشگاه نمیروند
به خاطر اینکه هدف زندگیشان بازیچه دستان #سلبریتی ها و اصلاحطلبان میشود، دلم برایشان میسوزد که تحت تاثیر بازی های سیاسیِ دمِ انتخاباتی غایت زندگیشان تماشای فوتبال میشود
دلم میسوزد چون جای اینکه دنبال تربیت نسلی با تفکری معقول باشد، به دنبال گرد و خاکِ افکاری کثیف مسیر را گم میکنند.
دلم میسوزد که از حقوق حقیقی خود کوتاه میآیند تا فیش حقوقی کارمند وزرات خارجه آمریکا پربار تر شود.
دلم میسوزد که هربار دم انتخابات سیاه نماییِ حریصان قدرت آنان را وادار میکند تا برای ابتدایی ترین حقوق خود باج پرداخت کنند
دلم میسوزد… #دخترآبی #حقوق_زنان #معصومه_ابتکار
#مسیح_علینژاد #مهناز_افشار #شهیندخت_مولاوردی #فوتبال #استادیوم
فرم در حال بارگذاری ...
از در که می آمد داخل،صمیمانه سلام می کرد.من هم با قربان صدفه جواب سلامش را می دادم:«عزیزم،قربونت برم،فدات شم.»یک روز با فکر مشغول پای ظرفشویی ایستاده بودم.بدون ناز وقربان صدقه جواب سلامش را دادم.از زهرا پرسیده بود:«امروز مامانت طوری ش شده؟چرا بهم نگفت قربونت برم؟»?
اگر وسط هال می گفت:«مامان خداحافظ»ومنتظر جواب نمی ماند،می فهمیدم دعوایشان شده و قهر کرده. زهرا می نشست روی مبل و گوشی اش را دست می گرفت.می خندید که الان پیام می دهد.دو دقیقه بعد صدای دیلینگ پیامش بلند می شد:«بیا ببرمت بیرون»
دخترم که باردار شد،یکی از اتاق هایمانرا دادیم دستشان.می خواستم هوایشان را داشته باشم.با صدای اذان صبح پا می شدم.می رفتم صدایش بزنم.می دیدم سر سجاده اش نشسته.از کی؟نمی دانم.تا صبحانه آماده کنم هنوز مشغول دعا خواندن بود.دلم بند بود.چند دفعه سرک کشیدم.با چشم خودم دیدم که هر روز حدیث کساء،دعای عهد و زیارت عاشورا را می خواند.زمستان ها داخل اتاقی که بخاری نداشت سجاده اش را پهن می کرد.
می ترسیدم سرما بخورد.می گفتم:«مامان جون،قربونت برم،اینجا سرده!» می گفت:«اتفاقا اینجا خوبه.»می خواست خوابش نبرد و سست نشود.زود شناختمش که اهل نماز و روزه ی مستحبی است.از همان روز خرید عروسی.سر ظهر وسط بازار غیبش زدبا سینی آب هویج بستنی پیدایش شد.گفت رفته نماز اول وقت بخواند.هنوز باهاش راحت نبودم.به مادرش گفتم:«چرا آقا محسن برا خودش بستنی نخریده؟»چادرش را کشید توی صورتش و یواشکی در گوشم گفت:«روزه است.»موقع انتخاب حلقه هم گفت:«من طلا دست نمی کنم؛برای مرد حرومه.»اولش که افتاد روی دنده ی لج که اصلا حلقه نمی خواهم.بعد که زهرا اصرار کرد،به حلقه ی پلاتین رضا داد.همه ی بازار را زیر پا گذاشتیم تا ست طلا و پلاتین پیدا کنیم.
وقتی زمزمه هایش راه افتاد که می خواهد بیاید خواستگاری،به بهانه ی خرید مفاتیح الجنان،رفتم«کتاب شهر».براندازش کردم،قد وبتلای خوبی داشت؛ولی خیلی لاغر بود،ریشش هم هنوز پر پشت نبود.سرش را بالا نیاورد که به چشمانم نگاه کند.همان لحظه مهرش به دلم نشست.
شبی که مادرش آمد خانه مان که زهرا را ببیند؛دل تو دلم نبود که جواب بله را بدهم؛ولی خجالت کشیدم.گفتم با خودشان چع فکر می کنند؟نمی گویند چقدر هول اند؟تا صبح دندان گذاشتم روی جیگر.بعد از نماز صبح،طاقت نیاوردم.گوشی را برداشتم و زنگ زدم به مادرش که فکر هایمان را کرده ایم و استخاره هم خوب آمده.
همیشه بخاطر جسم وجان ضعیفش حواسم بهش بود.جیبش را پر از پسته و مغزیجات می کردم.سر سفره گوشت ها را سوا می کردم و می ریختم توی بشقابش.او ساعت دو و ربع می آمد؛شوهرم ساعت دو ونیم.با اینکه برایش
ادامه دارد
فرم در حال بارگذاری ...
سلام سرد می پراند،الان می ایستد و رو در رو احوال پرسی می کند. دیگر خودمانی تر شدیم و شدیم یک پا رفیق فابریک؛برای همین خیلی راحت بهش گفتم:«از این سید علی تون که این قدر سنگش رو به سینه می زنی،برام بگو.»راستش آن اوایل تا می دیدمش،مدام به رهبر بد وبیراه می گفتم.او هم سرش را می انداخت پایین و لام تا کام حرفی نمی زد.آن روز گفت:«گفتنی نیست،باید راهش رو بری تا بشناسیش!»چشم انداخت توی چشمم وبهم قول داد:«اون وقت محسن نیستماگه تو رو ننشونم جلوی آقا.»
دفعه ی اول که رفت سوریه وبرگشت،ازش پرسیدم:«به اون چیزی که می خواستی رسیدی؟»گفت:«نه!یه جا لنگی داشتم!»خیلی بی تابی می کرد که دوباره برود.با این کارهایش من هم هوایی شدم.راه افتادم دنبال سوراخ سمبه ای که خودم را قاطی مدافعان حرم جاکنم.از طریق گروه «فاتحین»اسم نوشتم برای جنگ.تاشنید،آمد که پارتی من هم بشو،بیایم.نمی دانم چرا یک روز اعلام کردند کلااین گروه جمع شد.این کش وقوس ها حدود یک سال ونیمی طول کشید.تا اینکه از طریق خواهرم باخبرشدم دوباره راهی شده است.بهش پیام دادم :«شنیدم می خوای بری سوریه.خوشا به سعادتت!التماس دعا.»نوشت:«دعا کن رو سفید برگردم .»نوشتم:«قرار بود من تو رو ببرم سوریه؛دیدی تو زودتر از من رفتنی شدی؟»جواب داد:«خواهد بخرد،می خردت.»
مدام از خانواده اش پیگیر بودم که زنگ می زند؟حالش خوب است؟کی بر می گردد؟برخلاف سری قبل،خیلی دل نگرانش بودم.
حدود ساعت نه صبح خواهرم زنگ زد.فقط صدای گریه و شیون می شنیدم.یک نن جون پیر داشتیم.اول فکر کردم او فوت کرده است.هی می گفتم:«چی شده ؟» گریه می کرد:«بیا به دادم برس،کمرم شکست.»با عصبانیت گفتم:«چی شده مگه ؟»نفس بریده گفت:«داعشیا محسنم رو گرفتن!»?پاهایم سست شد.افتادم روی زمین.منگ شدم.به هر جان کندنی بود،خودم را رساندم خانه شان.
خواهرم زنگ زد:«آب دستته بذار زمین ،خودت رو برسون .»دلم بند شد.سریع شال و کلاه کردم رفتم.همان دم در بهم گفت:«داریم می ریم دیدار رهبری.گفتم تو هم بیا.»
پیش خودم گفتم حتما باید از پشت میله ها ببینمش.باورم نمی شد نمازم را پشت سر رهبر بخوانم،نه از پشت میله ها،به فاصله ی یک متر ونیمی.عزت از این بالاتر که بروی دست مجروح رهبر را بگیری و ببوسی ودستت را در دست سالمش فشار بدهد و بگوید:«عاقبت بخیر بشی!»
همان جا به محسن گفتم:«تو قول دادی و به قولت عمل کردی،منم عوض شدم؛ولی هوام رو داشته باش عوضی نشم?
این قسمت از نگاه سید یاسر حسینی بود وتمام شد
منتظر قصه ی دیگه از زبان مادر زن شهید باشید
فرم در حال بارگذاری ...
روی مبل نشسته بود.تا وارد شدم،تمام قد جلویم ایستاد.همین که نشست،پسر برادرم آمد داخل.باز تمام قد ایستاد وبا آن بچه ی نیم وجبی دست داد.
گفتم:«جلوی بچه نمی خواد بلند شی،بشین راحت باش.»گفت:«شما از ساداتید واحترامتون واجبه!»آقا ما را می گویی!انگار یکی با پتک زد توی سرم.
با خاک یکسان شدم.با همین حرفش من را تکاندحدود نیم ساعت سرم را بالا نیاوردم.پرسید:«دایی ورا رفتی تو لاک خودت؟»از زیرش در رفتم.
پا شدم رفتم بیرون وسیگاری دود کردم.
از آن روز،دیگر تیغ نکشیدم روی صورتم.سیم کارتم را عوض کردم.نماز خواندن را از سر گرفتم.به کلی تیپم را به هم ریختم.با شلوار پارچه ای وپیراهن ساده که می انداختم روی شلوار وشال سبز سیدی دور گردنم می چرخیدم.
خیلی خوشحال شد.با ذوق گفت:«دایی دکوراسیون عوض کردی?!»
گفتم:«باید از یه جایی شروع می کردم؛فندکش رو تو زدی!»از انجا رفت وآمدمان بیشتر شد.با هم رفتیم اصفهان.گفت:«بریم تخت فولاد؟»نمی دونستم آنجا چه خبر است.برای اولین بار شنیدم قبرستان شهدای اصفهان است.مارا برد سر قبرشهید کاظمی.زنم با همان تیپ همیشگی اش آمد؛ولی ظاهر من تغییر کرده بود.
کمی از شهید کاظمی برایم تعریف کرد وبعد رفتیم میدان امام.از قضا،روز جمعه بود.گفت:«می خوایدبریم نماز جمعه؟»
من که اصلا نمی دونستم نماز جمعه چند رکعت است و چطور باید بخوانند؛ولی زنم که آرایش داشت ونمی خواست برای وضو آن را پاک کند،بهانه آورد نرویم.
آقا محسن اصرار نکرد وبرگشتیم خانه.
دریک موقعیت،خیلی واضح بهش گفتم:«می دونم که می دونی فقط ظاهرم درست شده؛می خوام هم خودم تغییر کنم هم زنم.»
اولین قدم انجام شد،نماز جماعت.کافر نبودم،ولی با روش خودم می خواندم؛یک روز بخوان شش روز نخوان.یا اگر در جمعی همه می ایستادند به نماز،به اجبار همراهی می کردم.
با ماشین می رفتم دنبالش و می رفتیم مسجد.دیدم کارش طول می کشد.گفتم:«نماز جعفر طیار می خونی؟»گفت:«برای کسی نماز قضا می خونم»ولی بعدا فهمیدم نماز امام زمان می خواند.
رفتنم به گلزار شهدا شروع شد.می خواستم آن حال محسن را پیدا کنم،آن شور وشعفی که از زیارت آن ها به دست می آورد.وقت وبی وقت می رفتیم،حتی نصفه سب.مادر زنم نگران می شد:«می ری قبرستون جنی می شی!»اگر تفریخ هم می رفتیم،پارک نزدیک گلزار شهدا را انتخاب می کردم که توی راه سری هم به شهدا بزنم.گاهی محسن را سر قبر شهید علیرضا نوری می دیدم.
می نشستم کنارش وکلی باهم حرف می زدیم. این اتفاقات نزدیک محرم رخ داد.تصمیم گرفتم بروم کربلا.دهه ی اول رفتم و برگشتم. راست وحسینی همه ی خلاف ها را گذاشتم کنار.روز به روز زندگی ام شیرین تر شد.اختلافات زن وشوهری مان رنگ باخت ومهم تر از همه،حال درونی ام روبه راه شد.
زنم همه را شاهد بود.دید دیگر بیست وچهار ساعته سرم توی گوشی نیست،تماس های مشکوک ندارم،سوار موتور سرم مثا پنکه به هر سمت نمی چرخد،به خواسته هایش توجه می کنم.همین ها باعث شد که خودش بیاید وبگویید:«منم می خوام چادر بپوشم.»
از آنجا دیدیم آقا محسنی که تا دیروز خیلی زود از کنار زنم رد می شود و یک
ادامه دارد??
فرم در حال بارگذاری ...