حوری موری ممنوع
روی مبل نشسته بود.تا وارد شدم،تمام قد جلویم ایستاد.همین که نشست،پسر برادرم آمد داخل.باز تمام قد ایستاد وبا آن بچه ی نیم وجبی دست داد.
گفتم:«جلوی بچه نمی خواد بلند شی،بشین راحت باش.»گفت:«شما از ساداتید واحترامتون واجبه!»آقا ما را می گویی!انگار یکی با پتک زد توی سرم.
با خاک یکسان شدم.با همین حرفش من را تکاندحدود نیم ساعت سرم را بالا نیاوردم.پرسید:«دایی ورا رفتی تو لاک خودت؟»از زیرش در رفتم.
پا شدم رفتم بیرون وسیگاری دود کردم.
از آن روز،دیگر تیغ نکشیدم روی صورتم.سیم کارتم را عوض کردم.نماز خواندن را از سر گرفتم.به کلی تیپم را به هم ریختم.با شلوار پارچه ای وپیراهن ساده که می انداختم روی شلوار وشال سبز سیدی دور گردنم می چرخیدم.
خیلی خوشحال شد.با ذوق گفت:«دایی دکوراسیون عوض کردی?!»
گفتم:«باید از یه جایی شروع می کردم؛فندکش رو تو زدی!»از انجا رفت وآمدمان بیشتر شد.با هم رفتیم اصفهان.گفت:«بریم تخت فولاد؟»نمی دونستم آنجا چه خبر است.برای اولین بار شنیدم قبرستان شهدای اصفهان است.مارا برد سر قبرشهید کاظمی.زنم با همان تیپ همیشگی اش آمد؛ولی ظاهر من تغییر کرده بود.
کمی از شهید کاظمی برایم تعریف کرد وبعد رفتیم میدان امام.از قضا،روز جمعه بود.گفت:«می خوایدبریم نماز جمعه؟»
من که اصلا نمی دونستم نماز جمعه چند رکعت است و چطور باید بخوانند؛ولی زنم که آرایش داشت ونمی خواست برای وضو آن را پاک کند،بهانه آورد نرویم.
آقا محسن اصرار نکرد وبرگشتیم خانه.
دریک موقعیت،خیلی واضح بهش گفتم:«می دونم که می دونی فقط ظاهرم درست شده؛می خوام هم خودم تغییر کنم هم زنم.»
اولین قدم انجام شد،نماز جماعت.کافر نبودم،ولی با روش خودم می خواندم؛یک روز بخوان شش روز نخوان.یا اگر در جمعی همه می ایستادند به نماز،به اجبار همراهی می کردم.
با ماشین می رفتم دنبالش و می رفتیم مسجد.دیدم کارش طول می کشد.گفتم:«نماز جعفر طیار می خونی؟»گفت:«برای کسی نماز قضا می خونم»ولی بعدا فهمیدم نماز امام زمان می خواند.
رفتنم به گلزار شهدا شروع شد.می خواستم آن حال محسن را پیدا کنم،آن شور وشعفی که از زیارت آن ها به دست می آورد.وقت وبی وقت می رفتیم،حتی نصفه سب.مادر زنم نگران می شد:«می ری قبرستون جنی می شی!»اگر تفریخ هم می رفتیم،پارک نزدیک گلزار شهدا را انتخاب می کردم که توی راه سری هم به شهدا بزنم.گاهی محسن را سر قبر شهید علیرضا نوری می دیدم.
می نشستم کنارش وکلی باهم حرف می زدیم. این اتفاقات نزدیک محرم رخ داد.تصمیم گرفتم بروم کربلا.دهه ی اول رفتم و برگشتم. راست وحسینی همه ی خلاف ها را گذاشتم کنار.روز به روز زندگی ام شیرین تر شد.اختلافات زن وشوهری مان رنگ باخت ومهم تر از همه،حال درونی ام روبه راه شد.
زنم همه را شاهد بود.دید دیگر بیست وچهار ساعته سرم توی گوشی نیست،تماس های مشکوک ندارم،سوار موتور سرم مثا پنکه به هر سمت نمی چرخد،به خواسته هایش توجه می کنم.همین ها باعث شد که خودش بیاید وبگویید:«منم می خوام چادر بپوشم.»
از آنجا دیدیم آقا محسنی که تا دیروز خیلی زود از کنار زنم رد می شود و یک
ادامه دارد??