حوری موری ممنوع
از در که می آمد داخل،صمیمانه سلام می کرد.من هم با قربان صدفه جواب سلامش را می دادم:«عزیزم،قربونت برم،فدات شم.»یک روز با فکر مشغول پای ظرفشویی ایستاده بودم.بدون ناز وقربان صدقه جواب سلامش را دادم.از زهرا پرسیده بود:«امروز مامانت طوری ش شده؟چرا بهم نگفت قربونت برم؟»?
اگر وسط هال می گفت:«مامان خداحافظ»ومنتظر جواب نمی ماند،می فهمیدم دعوایشان شده و قهر کرده. زهرا می نشست روی مبل و گوشی اش را دست می گرفت.می خندید که الان پیام می دهد.دو دقیقه بعد صدای دیلینگ پیامش بلند می شد:«بیا ببرمت بیرون»
دخترم که باردار شد،یکی از اتاق هایمانرا دادیم دستشان.می خواستم هوایشان را داشته باشم.با صدای اذان صبح پا می شدم.می رفتم صدایش بزنم.می دیدم سر سجاده اش نشسته.از کی؟نمی دانم.تا صبحانه آماده کنم هنوز مشغول دعا خواندن بود.دلم بند بود.چند دفعه سرک کشیدم.با چشم خودم دیدم که هر روز حدیث کساء،دعای عهد و زیارت عاشورا را می خواند.زمستان ها داخل اتاقی که بخاری نداشت سجاده اش را پهن می کرد.
می ترسیدم سرما بخورد.می گفتم:«مامان جون،قربونت برم،اینجا سرده!» می گفت:«اتفاقا اینجا خوبه.»می خواست خوابش نبرد و سست نشود.زود شناختمش که اهل نماز و روزه ی مستحبی است.از همان روز خرید عروسی.سر ظهر وسط بازار غیبش زدبا سینی آب هویج بستنی پیدایش شد.گفت رفته نماز اول وقت بخواند.هنوز باهاش راحت نبودم.به مادرش گفتم:«چرا آقا محسن برا خودش بستنی نخریده؟»چادرش را کشید توی صورتش و یواشکی در گوشم گفت:«روزه است.»موقع انتخاب حلقه هم گفت:«من طلا دست نمی کنم؛برای مرد حرومه.»اولش که افتاد روی دنده ی لج که اصلا حلقه نمی خواهم.بعد که زهرا اصرار کرد،به حلقه ی پلاتین رضا داد.همه ی بازار را زیر پا گذاشتیم تا ست طلا و پلاتین پیدا کنیم.
وقتی زمزمه هایش راه افتاد که می خواهد بیاید خواستگاری،به بهانه ی خرید مفاتیح الجنان،رفتم«کتاب شهر».براندازش کردم،قد وبتلای خوبی داشت؛ولی خیلی لاغر بود،ریشش هم هنوز پر پشت نبود.سرش را بالا نیاورد که به چشمانم نگاه کند.همان لحظه مهرش به دلم نشست.
شبی که مادرش آمد خانه مان که زهرا را ببیند؛دل تو دلم نبود که جواب بله را بدهم؛ولی خجالت کشیدم.گفتم با خودشان چع فکر می کنند؟نمی گویند چقدر هول اند؟تا صبح دندان گذاشتم روی جیگر.بعد از نماز صبح،طاقت نیاوردم.گوشی را برداشتم و زنگ زدم به مادرش که فکر هایمان را کرده ایم و استخاره هم خوب آمده.
همیشه بخاطر جسم وجان ضعیفش حواسم بهش بود.جیبش را پر از پسته و مغزیجات می کردم.سر سفره گوشت ها را سوا می کردم و می ریختم توی بشقابش.او ساعت دو و ربع می آمد؛شوهرم ساعت دو ونیم.با اینکه برایش
ادامه دارد