حوری موری ممنوع
سلام سرد می پراند،الان می ایستد و رو در رو احوال پرسی می کند. دیگر خودمانی تر شدیم و شدیم یک پا رفیق فابریک؛برای همین خیلی راحت بهش گفتم:«از این سید علی تون که این قدر سنگش رو به سینه می زنی،برام بگو.»راستش آن اوایل تا می دیدمش،مدام به رهبر بد وبیراه می گفتم.او هم سرش را می انداخت پایین و لام تا کام حرفی نمی زد.آن روز گفت:«گفتنی نیست،باید راهش رو بری تا بشناسیش!»چشم انداخت توی چشمم وبهم قول داد:«اون وقت محسن نیستماگه تو رو ننشونم جلوی آقا.»
دفعه ی اول که رفت سوریه وبرگشت،ازش پرسیدم:«به اون چیزی که می خواستی رسیدی؟»گفت:«نه!یه جا لنگی داشتم!»خیلی بی تابی می کرد که دوباره برود.با این کارهایش من هم هوایی شدم.راه افتادم دنبال سوراخ سمبه ای که خودم را قاطی مدافعان حرم جاکنم.از طریق گروه «فاتحین»اسم نوشتم برای جنگ.تاشنید،آمد که پارتی من هم بشو،بیایم.نمی دانم چرا یک روز اعلام کردند کلااین گروه جمع شد.این کش وقوس ها حدود یک سال ونیمی طول کشید.تا اینکه از طریق خواهرم باخبرشدم دوباره راهی شده است.بهش پیام دادم :«شنیدم می خوای بری سوریه.خوشا به سعادتت!التماس دعا.»نوشت:«دعا کن رو سفید برگردم .»نوشتم:«قرار بود من تو رو ببرم سوریه؛دیدی تو زودتر از من رفتنی شدی؟»جواب داد:«خواهد بخرد،می خردت.»
مدام از خانواده اش پیگیر بودم که زنگ می زند؟حالش خوب است؟کی بر می گردد؟برخلاف سری قبل،خیلی دل نگرانش بودم.
حدود ساعت نه صبح خواهرم زنگ زد.فقط صدای گریه و شیون می شنیدم.یک نن جون پیر داشتیم.اول فکر کردم او فوت کرده است.هی می گفتم:«چی شده ؟» گریه می کرد:«بیا به دادم برس،کمرم شکست.»با عصبانیت گفتم:«چی شده مگه ؟»نفس بریده گفت:«داعشیا محسنم رو گرفتن!»?پاهایم سست شد.افتادم روی زمین.منگ شدم.به هر جان کندنی بود،خودم را رساندم خانه شان.
خواهرم زنگ زد:«آب دستته بذار زمین ،خودت رو برسون .»دلم بند شد.سریع شال و کلاه کردم رفتم.همان دم در بهم گفت:«داریم می ریم دیدار رهبری.گفتم تو هم بیا.»
پیش خودم گفتم حتما باید از پشت میله ها ببینمش.باورم نمی شد نمازم را پشت سر رهبر بخوانم،نه از پشت میله ها،به فاصله ی یک متر ونیمی.عزت از این بالاتر که بروی دست مجروح رهبر را بگیری و ببوسی ودستت را در دست سالمش فشار بدهد و بگوید:«عاقبت بخیر بشی!»
همان جا به محسن گفتم:«تو قول دادی و به قولت عمل کردی،منم عوض شدم؛ولی هوام رو داشته باش عوضی نشم?
این قسمت از نگاه سید یاسر حسینی بود وتمام شد
منتظر قصه ی دیگه از زبان مادر زن شهید باشید