حوری موری ممنوع
_دارم برای زمین ذکر می گم!
تا دید نزدیک است چشمانم از حدقه بزند بیرون،گفت:
_روی این زمین می خوابیم،راه می ریم،نباید مدیونش بشیم!
در دلم به ریشش خندیدم.?
_خدا وکیلی ذکر گفتن برای زمین دیگه چه صیغه ایه که از خودتون درآوردید؟!
اصلا نمی فهمیدمش.
عید نوروز با زهرا آمد خانه مان.عدل برگشت وبه مجسمه ی زن گوشه ی اتاق گیر
داد:«دایی اگه ناراحت نمی شی،جای این مجسمه،عکس شهید کاظمی
بذار.»سری حنباندم که یعنی ببینیم چه می شود؛ولی ته دلم گفتم:اینم با این سپاهی بازیاش زیادی رو مخه!
انگار حرف دلم را از چشمانم خواند.نیشخندی زد وگفت:«ان شاءالله بهش می رسی!»
مدتی به این فکر می کردم که چرا گفت عکس شهید کاظمی؟!مگر
عکس قحطی است؟!چرا عکس امام نه،چرا عکس مشهد وکربلا نه!آخر،یک روز ازش پرسیدم.
گفت:«اگه عکس شهید جلوی چشمت باشه،دیگع ازش خجالت می کشی هر کاری انجام بدی!»
_حالا که ما نداریم چه کنیم؟
_باشه طلبت.خودم برات میارم.
چند روز بعد،یک قاب عکس کوچک فرستاد برایم.گذاشتم کنار اتاق،درست جلوی چشمم؛ولی نه شرمی ایجاد شد،نه تغییری.رفتم خانه ی خواهرم.
ادامه دارد??