حوری موری ممنوع
_اومده بودن خواستگاری زهرا.
_این پسره؟!…زهرا؟!
توی کتم نرفت.نه هیکل داشت،نه سر و رو،نه تیپ.باورم نمی شد از خواهر زاده ام بله بگیرد.زهرا خیلی سرتر بود.این وصلت را حماقت محض می دانستم.گذشت تا شب عقدشان.دیدم اصلا توی فاز رقص نیست،نچسب است،کناره می گیرد.تو دلم گفتم که این هم نان کره خور است،بلد نیست بیاید در جمع جوان ها و خودش را با ما وفق دهد.توی رفت و آمدها دیدم نه،آن قدرها هم بچه ی بدی نیست،اهل بگو بخند و شوخی است؛اما تا من و زنم وارد خانه ی خواهرم می شدیم،سرش را زیر می انداخت وبا یک احوال پرسی خشک وخالی می زد به چاک.خیلی بهم بر می خورد.یعنی چه؟ناسلامتی مهمانی گفته اند،بزرگتری گفته اند،کوچکتری گفته اند!این دیگر چه ادا و اطواری است؟
تا اینکه یک روز خواهرم زنگ زد وگفت:«داداش قدمت روی چشم؛ولی از این به بعد اگه خواستی بیای خونمون به زنت بکو چادر سر کنه؛این جوری آقا محسن معذبه!»گفتم:«چشم»و گوشی را قطع کردم.قصد کردم دیگر پایم را در آن خانه نگذارم .مدتی گذشت.دلم طاقت نیاورد نروم خانه ی خواهرم .به زنم گفتم:«یه لچک بنداز توی کیفت که اونحا بندازی سرت به قبای دامادشون برنخوره!»
دوباره باز سرش را بالا نیاورد و خیلی سرسنگین با ما تا کرد؛ولی این دفعه صحنه را خالی نکرد.نشست وکمی با هم خوش وبش کردیم؛ولی با هم اخت نشدیم.همیشه یک تسبیح گلی دستش بود.بهش گفتم:«آقا محسن،هی با این تسبیح چی می گی لب می جنبونی؟»به خودم می گفتم اگر به من بود،این سی وسه تا دانه را ظرف دو دقیقه قرش می دادم می رفت؛صدتاییی نیست که این همه مشغولش شده است.
ادامه دارد??